شنبه| در حال رانندگی و هنگام عبور از وسط چهارراه، لحظهای در خیابان سمتچپ، چشمم به یک کتابفروشی قدیمی میافتد که کتابهای کهنه را پشت شیشه روی هم چیده است. تعجب میکنم، چون در این خیابان خلوت و فرعی کتابفروشی سراغ ندارم. دیگر پایم بهرفتن نمیرود. آرام سرعت را کم میکنم و دنبال جایی برای پارک خودرو میگردم. پس از توقف پیاده میشوم و با اشتیاق بهسوی خیابان فرعی میروم و هنگامیکه به جلو مغازه میرسم، تازه متوجه میشوم که پردهفروشی است و آنچه در چشم من عطفهای رنگارنگ کتابها بوده، در واقع کالیته رنگ پارچههاست که پشت شیشه آویزان شده است.
یکشنبه| «لطفا یک سیم ظرفشویی بدین!» هنوز حرفم با صاحبمغازه تمام نشده است که مشتری جوان میگوید آخوندها که نباید سیم ظرفشویی بخرند! با تعجب نگاهش میکنم. از زیر ماسک متوجه لبخندش میشوم و میفهمم دارد شوخی میکند. وقت بیرونرفتن با اشاره به مکالمه کوتاهمان میگوید: «توی روزنوشتها بنویس!»
دوشنبه| پیرمرد روی نیمکت کنار پیادهرو نشسته و چیزهایی برای فروختن روی زمین پهن کرده است. جلوتر که میروم، بساط ابزار رنگارنگش جلب توجه میکند؛ چکش و انبردست و پیچگوشتی و آچار. همینکه نگاهمان بههم میرسد، با دست به بساط پیش پایش اشاره میکند، یعنی «چیزی از من بخر!» لبخند میزنم و در حال گذشتن از روبهروی او بهجیبم اشاره میکنم، یعنی پول همراهم نیست! سری تکان میدهد، یعنی «باشد، اشکالی ندارد!» در کمتر از چند ثانیه یک ارتباط انسانی شکل گرفته است.
سهشنبه| با محبت و لطف دستش را بهنشانه احترام روی سینه میگذارد و بهسرش اشاره میکند و میگوید: «شما تاج سر ما هستید!» و سپس لحظهای مکث میکند و میپرسد: «جسارت نباشد، شما که با تاج مشکلی ندارید؟» میخندم و میگویم: «نه، خواهش میکنم، اما من که نباید بگویم شما عمامه سر ما هستید؟»
چهارشنبه| برای جلسهای به یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر آمدهام و برخلاف تصورم حتى در کوچههای فرعی جایی برای پارک ماشین پیدا نمیکنم. چند بار خیابانها را دور میزنم و یک پارکینگ هم گیر نمیآورم. همه خیابانها شلوغ است. دور خودم میچرخم و هم دیرتر از موعد بهجلسه میرسم و هم بنزین خودرو تمام میشود و ناچار میشوم بنزین بزنم.
پنجشنبه| برای رسیدن به خیابان مقصد خود میانبر میزنم و از وسط بوستانی عبور میکنم که در حاشیه خیابان قرار دارد. در بوستان، تعدادی جوان ایستادهاند و مشغول گفتگو هستند. وقتی از کنارشان رد میشوم، یکیشان چیزی میگوید و همه پشت سرم با صدای بلند صلوات میفرستند.